شعری از هوشنگ ملکی

«اُکارینا»

گفتیم با یک ساز دست‌ساز اندوه چند هزار ساله‌ی انسان را بومی بنوازیم
مشتی از خاک بر باد رفته‌ی نهاوند
مشتی از آب رفته‌ی گاماسیاب
مشتی از آتش خاموش نوشیجان روی میز فرض
ما در مشت خالی دمیدیم
اما صدای ساز نساخته‌ی ما را
حلزون‌‌ها و گوش‌ماهی‌ها در سیاره‌های دور شنیدند
بومیان بالدار آسمان هفتم هم
و غازهایی که از بالای سر خواب‌های مشترک ما می‌گذشتند
اما گوش زمین از این سیاه‌ناله‌ها پر بود
مشتی فکر
مشتی آرزو
مشتی خیال خام
سایه‌های کمرنگ ما آن‌قدر دیوانه نبودند که از مرز بگذرند
سایه‌هایی که تا صبح زیر برف قدم می‌زدند
و در مشت خالی می‌دمیدند
سایه‌هایی که زیر نور لامپ‌های گازی از ترس قضاوت خورشید فردا پشت ما پناه می‌گرفتند
صدای هاهای سایه‌های یخ‌بسته‌ی ما را فقط خفاش‌ها شنیدند
خفاش‌های مومنی که به دور کیوان می‌چرخیدند
ما در آتشدان یائسه می‌دمیدیم
و سزای کسی که می‌خواست زخم خاکستری آتشکده‌ها را قرمز ‌کند
تبیعد شدن به تهران است
تبعید شدن به معده‌ی نهنگی که استخوان اسطوره‌‌ها را هم هضم می‌کند
اما ما اسطوره نبودیم
دو سایه معمولی بودیم که در مشت خالی دمیدیم
و آن‌چه که از ما نشنیدید
موسیقی بی‌کلام برف بود
موسیقی بی‌کلام مرگ.

هوشنگ ملکی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *