لیلا بالازاده

مرگ – داستانی از لیلا بالازاده

«مرگ»

مرد پرسید: می‌خوای زنده بمونی یا نه؟
باید می‌گفتم بله!
سرهای ساکن با لب‌های جنبان!
این تمام چیزی بود که می‌دیدم.
– بگو اشهد…
– انگار ترسیده، نمی‌تونه بگه…
– بگو اشهد…
باید جیغ می‌زدم: من بلد نیستم بمیرم، تورو خدا ولم کنین!
– تورو خدااااااااااااا؟ تو که آتئیست بودی؟
خواستم سیلی محکمی بزنم دم همان گوشه‌ی کشیده‌ی پوزخندش و بگویم:
– نمی‌بینی دارن می‌کشنم؟ الان وقت این حرفاس؟
اما نتوانستم.
– بگو اشهد…
باید جیغ می‌زدم: ولم کنین، به خدا نمی‌‌تونم بمیرم!
– می‌خوای زنده بمونی یا نه؟ یا می‌خوای یه جوری گم‌و‌گورت کنیم که انگار از اولشم وجود نداشتی؟
کاش از اولش هم وجود نداشتم، کاش هرگز این زنده بودن را تجربه نمی‌کردم، حالا دیگر حسرت و ای‌کاش فایده‌ای ندارد. تصمیم گرفته‌ام دیگر دوستت نداشته باشم و به این زنده بودنِ مزخرف پایان بدهم!
بارها آب از سرم گذشته، دست‌وپا زدم و خودم را کشیدم روی آب، دوباره سُر خوردم و هر بار تا ته مغزم از آبی که رفته توی دماغم سوختم. تا کی می‌خواهم الاکلنگ بازی کنم؟ تو بمان بالا، من بروم پایین، بازی تمام شود!
چنان ناغافل می‌زند پس سرم که صورتم پخش می‌شود روی میز.
– می‌خوای زنده بمونی یا نه؟
باید وانمود می‌کردم که بله و سوال بعدی هم لابد این باشد: پس بگو کجاس؟
شاید هم این: ما که بالاخره گیرش میاریم، تو چرا این وسط الکی کتک بخوری؟
و در ادامه این: اگه لوش ندی، همه‌ی تقصیرارو می‌اندازیم گردن تو!
و دست آخر هم این: اگه همکاری کنی، قول می‌دم از قاضی برات تخفیف بگیرم.
چقدر باید جان‌سخت می‌بودم که نتیجه بگیرند راهی جز کشتنم ندارند؟ شاید بهتر بود لجشان را دربیاورم، در جوابِ «پسوردت چیه؟» پوزخند می‌زدم تا مغزم را متلاشی کنند.
– یکی یکی بگین بتونه تکرار کنه.
– قرآن بخونین زبونش وا شه.
– بگو اشهد…
تلاش می‌کنم به چهره‌‌هایشان با دقت نگاه کنم، به محض این که بتوانم بلند شوم، به حساب تک‌تکشان می‌رسم. حیف که نای حرف زدن ندارم.
نمی‌دانم از کجا و چطور لگدی به صندلی‌ام می‌خورد که پخش زمین می‌شوم. کمرم به شدت درد می‌گیرد.‌ اختیار خودم را از دست می‌دهم، مایع گرم نبض‌داری روی رانم دست می‌کشد.
دلم برای دست‌هایت تنگ می‌شود.
دست برنمی‌داری و تا روی ساق پایم سُر می‌خوری.
می‌خواهم دستت را بردارم اما نمی‌شود، دست‌هایم بسته‌اند، صندلی افتاده و کسی بلندم نمی‌کند.
مردِ در سایه می‌آید و بالای سرم می‌ایستد. نمی‌شنوم چه می‌گوید که هر دو می‌زنند زیر خنده.
– تو که چاقو نخورده خونت درمیاد، چرا لب باز نمی‌کنی؟
این هم از آخرین پریود عمرم! این‌بار من هم همراه دختر‌های خسته‌ام جان می‌دهم.
مرد صندلی را بلند می‌کند و در حین بلند کردن چانه‌ام را می‌گیرد توی دستش و تکان می‌دهد: یه کاری می‌کنم از همه‌ جات خون گریه کنی، فهمیدی؟
دست و پا می‌زنم که:
– برین کنار، بذارین بلند شم، به خدا من نمی‌میرم، این اداها چیه؟
– بهش دست نزن، داره جون می‌ده!
– بگو اشهد…
عجب زبان نفهم‌هایی هستند.
– برین گم‌شین دیگه، اگه بکشینمم نمی‌میرم.
پشت شلوارم خونی شده، هر از گاه خون تازه می‌آید و روی خون خشک‌شده می‌نشیند. نمی‌دانم این چندمین پریودی‌ست که این‌جا تجربه می‌کنم، دخترهایم دیگر پیر شده‌اند. هر روز تلاش می‌کنم که کشته بشوم اما نمی‌دانم چرا هنوز زنده‌ام. شاید به اندازه‌ی کافی در خیابان شلوغ نکردم یا این که برایشان مهره‌ی مهمی نیستم. همین دیروز بود که مرد گفت: یه کاری می‌کنم آرزوی مرگ کنی.
چه جالب! تو بازجو نبودی اما دقیقا همین کار را کردی!
مرد در سایه گفت: تو فقط بهش زنگ بزن بگو می‌خوام ببینمت، بعدش برو سر خونه زندگیت دیگه هیچ کاریت نداریم.
– دیگه هیچ کاریم ندارین؟ عوضیا من می‌خوام بمیرم!
فکر کردین بلد نبودم دو تا قرص بندازم بالا یا طناب بپیچم دور گردنم یا هزار تا کار دیگه؟
من می‌خوام همین‌جا زیر مشت و لگد شماها بمیرم!
دست و پایم مثل چوب خشک شده‌اند، لب پایینم کج شده، دیگر نمی‌شنوم چه می‌گویند. چیزی نمی‌بینم. درست است که بلد نیستم بمیرم، اما خواب که بلدم. مطمئنم یک دل سیر که بخوابم، حالم خوبِ خوب می‌شود.
چشم که باز می‌کنم همه جا تاریک است. همه جای بدنم درد می‌کند. انگشت‌های شکسته‌ام ناله می‌کنند و پهلوهای سردم تیر می‌کشند. دیگر از کشته شدن ناامید شد‌ه‌ام. کسی که روزهای اول نمیرد، دیگر نمی‌میرد. خوب می‌دانم که خسته‌شان کرد‌ه‌ام و دیگر حالِ زدنم را ندارند. می‌توانم چیزی نخورم و همه چیز را تمام کنم اما نه! این‌طور مُردن را نمی‌خواهم. وقتی دیگر دوستت ندارم، تنها مرگ می‌تواند جای تو را بگیرد، وقتی که در اوج درد با تمام وجود بخواهمش!

حتما تا به حال به گوشت رسیده و برایم غصه خورده‌ای!
حتی خواسته‌ای قهرمان‌بازی دربیاوری و خودت را تحویل بدهی که مرا آزاد کنند! اما نگذاشته‌اند یا نتوانسته‌ای!
این روزها با این که دوستت ندارم اما هنوز زنده‌ام و گاهی دلم برایت تنگ می‌شود. این بی‌عرضه‌ها که نتوانستند راحتم کنند، در این سلول برزخی ولم کرده‌اند و کاری به کارم ندارند.
آن‌قدر تنها مانده‌ام که نمی‌دانم ساعت چند است، چشم‌هایم را می‌بندم که بخوابم، شاید بخوابم و خواب خوبی ببینم…

 

لیلا بالازاده

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *