بایگانی/آرشیو برچسب ها : داستان، لیلا بالازاده

مرگ – داستانی از لیلا بالازاده

لیلا بالازاده

«مرگ» مرد پرسید: می‌خوای زنده بمونی یا نه؟ باید می‌گفتم بله! سرهای ساکن با لب‌های جنبان! این تمام چیزی بود که می‌دیدم. – بگو اشهد… – انگار ترسیده، نمی‌تونه بگه… – بگو اشهد… باید جیغ می‌زدم: من بلد نیستم بمیرم، تورو خدا ولم کنین! – تورو خدااااااااااااا؟ تو که آتئیست …

بیشتر بخوانید »