حاجیمراد، به چابکی، از سکّوی دکّان پایین جَست. کمرچینِ قبای بخور خود را تکان داد، کمربند نقرهاش را سفت کرد، دستی به ریش حنابستهی خود کشید؛ حسن، شاگردش را صدا زد، با هم دکّان را تخته کردند؛ بعد از جیبِ فراخ خود، چهار قران درآورد، داد به حسن، که اظهار …
بیشتر بخوانید »قفس – صادق چوبک
لب جو، نزدیک قفس، گودالی بود پر از خون دلمه شدهی یخبسته که پر مرغ و شلغم گندیده و ته سیگار و کله و پاهای بریدهی مرغ و پهن اسب توش افتاده بود. کف قفس خیس بود. از فضلهی مرغ فرش شده بود. خاک و کاه و پوست ارزن قاتی …
بیشتر بخوانید »