از نور میپرم به فراموشی زمان
درگیر یک سیاهی |مطلقتر| از شبم!
از «x» و «y» خط مکان رنج میبرم
از ماندنم میان سر داغ از تبم!
سردرد میزنم به سیاهیّ مضحکم
رد میشوم میان تب و درد و لرزِ شب
لش وصل میشوم به دری روبهروی «من»
در حین پارگی به خروجیّ مرز شب
در را که باز میکنم ابریست روبروم
حین فرو شدن به موازیّ ناکجا!
بیراههای که هیچ معادل ندارد و
باریکهایست رو به تعابیر انزوا!
از بیزبانیام وسط هیچی مدام
هی میزنم لگد به نمیدانمِ زیاد!
من چیست در تغیر این فرمهای «نیست»
من چیست در میان زیادیّ وزن باد!
روی کلافگیّ خودم میروم به خواب
بی/داریام نشانهی یک خواب مرده است
لابد که خواب بودهام از بازههای قبل
لابد که «من» به تخت خودم چسب خورده است
…
بیدار میشوم به سیاهیّ خواب قبل
یک مرده روی تخت خودش چسب خورده است
سرد است و از بدن به خیالش «کشیده» است
گویا درون خواب خودش، خوابِ مرده است…
چسبیدهام به بعد خودم در جهان هیچ
بستهست راههای فرار از مقابلم
هی راه میروم وسط «راه میروم»
تکرار لحظه خورده به بند مفاصلم
نه نور، نه سیاهی دلخوشکنک، نه راه
هیچیست در مقابلم و هیچیست در مقابلم و هیچ… هیچ… هیچ!
میلاد حاتموند