شعری از محدثه عراقی

به گمونم که آسمون غم داشت

مادرم پای دار قالی بود

سال نحسی که چشم وا کردم

سال قحطی و خشکسالی بود

 

پدر از درد و غصه سر می‌رفت

آرزو کرده بود پسر باشم

مادرم هم به فکر اسم نبود

زن همسایه خواس قمر باشم

 

پدر اما یه فکر بهتر داشت

واسه دفن قمر مزار آورد

آرزو کرده بود پسر باشم

منو مثل یه مرد بار آورد

 

زندگی سخت و سخت‌تر می‌شد

قمر آروم و بی صدا شده بود

واسه اینکه پدر دلش خوش شه

تو خونه اسم من رضا شده بود

 

سن بحران رسید، سنِ بلوغ

انقلابی که بوی خون می‌داد

مادر اما به جای آرامش

انزوا رو به من نشون می‌داد

 

یه غریبه نشست تو ذهنم

وقتی رویامو پاک می‌کردم

محضِ لبخند زورکی پدر

آرزوهامو خاک می‌کردم

 

عشق تصویری از سیاهی شد

واسه حرف کسی سند نشدم

تو خیال کسی قدم نزدم

آخه زن بودنو بلد نشدم

 

چیزی از زندگی نفهمیدم

عمر من با رضا حروم شده بود

مادر از خواستگارها می‌گفت

قمر اما دیگه تموم شده بود

 

گفت تو دفترت بگو از من

از زنی که جوونیشو سوزوند

ناتموم موند این دیالوگ و بعد

حرفشو خورد و روش و برگردوند

 

محدثه عراقی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *