تراژدی یعنی:
قرنی که ابتدای آن
با انتهای آن
هیچ فرقی ندارد…
مادربزرگم یک فیلسوف بود
و میگفت
گربه گناه بزرگیست
که روی لبهی چیزها راه میرود
روی لبهی بامها
روی لبهی نامها
روی لبهی یادها
روی لبهی بادها
و باور داشت
هرگاه قرار است اتفاق بد بزرگی بیفتد
گربهها میمیرند
و تعریف میکرد
با چشم خودش دیده است
سال زلزله
سال وبا
سال سیل
گربهها پیش از آدمها میمردند
گربه گزینهی قرن بود از نگاه مادربزرگ
از نگاه من اما نه!
س. ک. س با سکوت…
راه؛
روایت دشوار نرسیدن است
تلفن بزن بگو باد کلاهت را به کدام سرزمین انداخت؟
گزینهی گاو
گزینهی انسان
گزینهی دست تکان دادن به تو از پشت پنجرهی یک قطار
گزینهی ترجیح طعم هیچ به گفتن یک شعر
گزینهی گرگ
گزینهی گاو
گزینهی انسان
گزینهی گریستن بر گور گرامی یک وهم
گزینهی گریختن
گزینهی ترجیح توجیه یک واقعیت تلخ به اعتراف
گزینهی گوسفند
گزینهی گرگ
گزینهی گاو
گزینهی انسان
میبینی؟
من یک عزای عمومی تکنفرهام
یک شاعر
نمایندهی ناشناس تاریخ تولد تو
با یک شمع…
در تابوتِ تاریکِ قرنی که قلبت را شکست
قرنی که قلبم را شکست
قرنی که قهرمانانش را کشت
قرنی که مادرم را ندید
قرنی که بوی باروتش از بوی پیازداغش بیشتر بود
قرنی که با قحطیِ عشق و نان آغاز
و با قحطیِ نان و عشق به اتمام رسید
قرنی که بوی نفت و ننگ میداد
قرنی که آزادی را با عینِ عذاب نگاشت
و ابتدای آن
با انتهای آن هیچ فرقی نداشت
عزیزم….
ماندن هم….
روایت غمناک جان سپردن بود
تلفن را بردار…
باد کلاه مرا هم برد
محمدجعفر سلگی