کیانا محسنی کنصفر

مرد فضاییِ من، من را بوسید – کیانا محسنی

مرد فضاییِ من، من را بوسید. با زبان لزج و نرمش و دستان دراز و عجیبش و چشمانی که چشم نبود با من عشق‌بازی کرد. من می‌دانستم پشت چهره‌ی زمینی‌اش چه کسی است. می‌دانستم اینجایی نیست. به اینجا تعلق نداشت. از چه زمانی از کهکشان‌های دیگر به اینجا پا گذاشته و مخفی شده است، نمی‌دانم، ولی به محض دیدنش شک کردم و به محض بوسیدنش یقین پیدا کردم. فضایی‌ها در واقع با چشم می‌بوسند…

تمام این افکار مسخره از کابوس دیشب در مغزم رژه می‌روند و من هی شالم را صاف می‌کنم هی شالم را صاف میکنم هی شالم را صاف میکنم هی شالم را صاف میکنم هی شالم را صاف میکنم و زیر نگاه ریزبین پلیس در جایم جابه‌جا می‌شوم. باز باید جابه‌جا شوم باز باز باز باز. مرد پرسید «حالتون خوبه خانوم؟ لازم نیست نگران باشید ما فقط چندتا سوال داریم ازتون بپرسیم. همین.»

سرم را تکان دادم تکان دادم تکان باز هم…

«خانوم ریاحی.میشه دقیقا بفرمایید دیشب کجا تشریف داشتید؟»

چشم هایم را برهم زدم زدم زدم زدنم زدم:

«خونه بودم.»

«کسی هم هست حرفاتونو تایید کنه؟»

«مادربزرگم.»

«تنها زندگی میکنید؟»

«نه دیگه با مادربزرگم.»

پایم را تکان دادم که به پایه‌ی میز خورد و باز تکرار کردم. افسر یا هر چیزی که سِمَتش بود، موشکافانه من را زیر نظر داشت.

«می‌دونید چه اتفاقی افتاده که با شما تماس گرفتیم؟ دیشب یه قتل صورت گرفته.»

به خود لرزیدم بیشتر از یک بار بعد نگاه کردم و آرام گفتم:

«خب… من… من باید چیکار کنم؟»

«شماره‌ی شما تو لیست اخرین تماس های مقتوله. اگه ایشون شما باشید پنج بار تماس گرفتید. دوبار صحبت کردید. هنوز به مکالمات گوش ندادیم از کالبدشکافی هم گزارشی نیومده. خواستم با شما…»

«اما من شاهد دارم می‌تونید با مادربزرگم صحبت کنید.»

به پیراهن مردانه‌ی سفیدش نگاهی انداختم و آستین کمی تاخورده اش. آستین سمت چپ درست‌وحسابی تا نخورده بود. عجب مرد بی‌دقتی. می‌خواستم دستم را دراز کنم و آستین مسخرهاش را درست کنم اما نمی‌شد. ناخن‌هایم را در دسته‌ی صندلی فرو کردم. به احتمال زیاد فهمیده بود من یک چیزیم شده است چون با چشمان ریز شده نگاهم می‌کرد. خدایا قرص‌هایم کجاست. آنقدر با عجله آمدم که فراموش کردم. نه با عجله نه، با استرس، با نگرانی. من را چه به قتل من را چه به وکیل. تا به‌حال در عمرم ملاقاتی با یک وکیل نداشتم. چرا باید با او تماس گرفته باشم؟ شاید باید به دکتر زنگ بزنم تا آرامم کند. آستینش هنوز نامرتب است. خدایا سرم دارد منفجر می‌شود، یک‌بار شقیقه‌هایم را ماساژ می‌دهم دو بار سه بار چهار بار. آب برایم می‌ریزد و می‌گذارد جلوم. می‌گویم حالم خوب نیست می‌گوید برو می‌گویم مظنونم؟ میگوید هنوز چیزی مشخص نیست. می‌پرسد دانشجویم؟خانواده‌ام کجایند؟ می‌گویم آره دانشجوئم فقط یک خواهر دارم که او هم ازدواج کرده و تهران نیست با مامان زندگی می‌کنم. سه بار چهار بار پنج بار شالم روا درست می‌کنم. با بغض و خنده می‌گویم پس حالا واقعا به وکیل نیاز دارم. نمی‌خندد. می‌روم بیرون و هوای تازه را استشمام می‌کنم. آشغال‌های کنار خیابان، آشغال‌های کنار خیابان اشششش می‌خورم به یک تیر برق. باز می‌خورم که نه باز خودم را می‌زنم می زنم باز می‌زنم و دیگر نمی‌توانم. گوشی را برمی‌دارم و زنگ میزنم به خانم دکتر، با بغض می‌گویم حالم بد است. می‌گوید گذراست قرصت را خورده‌ای؟ مدیتیشن چی؟ ورزشت را می‌کنی؟ قرص بخور و بخواب، فردا یک جلسه با هم داریم.

من مجرم نیستم. چطور دختری مثل من که تا به‌حال دست از پا خطا نکرده می‌تواند هجده ضربه چاقو بزند؟ دهانم تلخ می‌شود و تف می‌کنم باز هم تف تف تف تف.

خانمی رد می‌شود و چشم غره‌ای می‌رود. شانه‌ام را چند بار بالا می‌اندازم. حالا واقعا دیوانه شده‌ام. زود می‌روم خانه تا از استرسم کم بشود، تا مراقبه کنم و دوش بگیرم و قرص بخورم و بعد بخوام. کلاسم را می‌پیچانم. مثلا مظنونم! آن هم درجه یک. هرچند پلیس آستین‌خراب چیزی نگفت ولی از چشمانش می‌دیدم که چه فاجعه‌ای در انتظارم است. از کجا وکیل بگیرم. وحشتناک‌ترین جای قضیه اینجاست. من یادم نمی‌آید که دیشب چکار کرده‌ام یادم نمی اید دیروز چکار کرده‌ام انگار دیروز جزئی از زندگی من نبود و متعلق به من نبوده انگار من زندگی‌اش نکرده‌ام. فقط هاله‌ای از خواب و افکار کابوس‌گونه‌ی دیشب را به یاد دارم. فضایی ها، هه. خوشحال بودم، حداقل روان پریش نیستم. باید با دکتر صالحی صحبت کنم. دو هفته است که ندیدمش. حالم خوب بود. پیام‌هایش را نادیده می‌گرفتم. اما اشتباه کردم. در را باز کردم بسته کردم باز کردم بسته کردم باز کردم بسته کردم باز بسته باز بسته باز بسته باز بسته. مامان بزرگ غر می‌زند بیا تو دیگه. دست‌هایم را می‌شویم. ده بار! عجیب است تا حالا به ده بار نرسیده بود.

 

حالم خیلی خراب است. عینکم را آنقدر تمیز می‌کنم که دستانم درد می‌گیرد. دوباره روی چشمم تنظیمش می‌کنم. نه، کمی این‌طرف‌تر نه کمی آن‌ورتر، آهان . کمی از خواب دیشب یادم می‌آید. دوست داشتم عینکی بشوم اما من که عینکی‌ام .عینکی بزرگ در دستانم بود که با عینک ظریف و گرد خودم متفاوت بود. خیلی عجیب بود. گریه می‌کنم از ناتوانی و گیجی. فقط یک خواب است. هق‌هق می‌زنم، بعد ده بار صورتم را می‌شویم، نفسم بند آمده، می‌خوابم، با اثر قرص ها به یغما می‌روم.

دو روز گذشته و تازه کالبدشکافی نظر داده که کار یک زن بوده. من را آوردند. حالم باز بد شد و گفتم مظنون درجه یک؟ وکیل می‌خواهم.

آقای آستین‌خراب که فهمیدم اسمش مرندی است گفت کسی در دفتر مقتول من را ندیده و نمی‌شناسد. قتل بعد از نمیه شب بوده. مادربزرگ هم گفته شب با هم شام خوردیم و من زود رفتم تخت خواب. همسایه‌ها هم چیزی ندیده‌اند. چیزی علیه من نیست.

چندبار نفس عمیق کشیدم. چند بار پلک زدم. مرندی شروع به صحبت کرد. دفتر مقتول دوربین مداربسته داشته، اما جالب است که در همان زمان قطع بوده. به‌علاوه ما معتقدیم مقتول یک زن بوده و معشوقه‌ی مقتول بوده است.

با عصانیت نگاهش کردم، چقدر راحت می‌گوید مقتول، مقتول انگار چیزی جز یک چیز نیست.

ادامه داد. از مکالمات و پیام‌هایی که رد وبدل شده فهمیدیم. مکالماتی هم از شماره‌ای که به نام شما بوده انجام شده. نمیتوانیم بگویبم صدای شماست یا نه اما شما گفتید مقتول را نمی‌شناسید، درست است؟

به خودم لرزیدم و با عصبانیت بلند شدم. کیفم پرت شد پایین و محتویاتش ریخت بیرون. شرم‌زده نشستم روی زمین. مرندی هم انگار طعمه‌اش را دیده باشد نشست و قرص‌های رنگارنگم را شکار کرد. ابروهایش هی بالاتر رفت. خدایا او فقط یک کارآگاه ست. از قرص چه می‌داند. نباید بفهمد مشکلم چیست این فقط بین من و دکتر من و دکتر من و دکتر من و…

«برای اینا نسخه دارید؟»

پلک زدم، به او چه ربطی دارد؟ سرم را آرام تکان دادم. چند قرص برداشت و متعجب گفت «خانم ریاحی مشکل شما چیه؟ حالتون خوبه؟ با من درمیون بذارید تا راحت این قضیه رو حل کنیم. تا قاتل رو پیدا کنیم. اون بیرون داره برای خودش میچرخه و طعمه میگیره.»

سرم را می‌گبرم بالا و می‌گویم «من حالم خوبه فقط…»

نه این محرمانه است محرمانه محرمانه محححح…

من‌من‌کنان ادامه می‌دهم «م م من وس وسواس دارم شششش شدید. وقت… وقتی استرس می‌گیرم و در محیط‌های تازه قرار قرار می‌گیرم ام ام شدیدتر می‌شه هیچی نیست.»

سرش را تکان داد و گفت «متوجهم.» بعد قرص های زاناکس را در دستش تکان داد.

«اینا رو و هم دکتر تجویز کرده؟»

چشمانم را ازش گرفتم و سرم را تکان دادم،

که بخورید و بخوابید تا اذیت نشید.

این بار نگاهش نمی‌کنم و سرم را چندبار تکان می‌دهم.

آرام می‌گوید «خانم ریاحی، قاتل خیلی باهوشه، نه چاقو و نه اثر انگشتی جا گذاشته، جز یه نامه‌ی تایپی مثل یه یادگاری که در اون تاکید داره که مقتول یک بیگانه و فضایی و دشمن ماست و اون تا همه‌ی فضایی‌ها رو از بین نبره از پا نمی‌شینه. یکی از دکترا میگفت قاتل بیمار روانیه و بیماری روان‌پریشی داره ما هم همه مراکز رو به دنبال چنین مظنونی هستیم. شما نگران نباشید، تو مکالماتی که رد و بدل شده یا بهتره بگم شما انجام دادید شما حرف خاصی نمی‌زنید، اگه خودتون باشید. نمی‌دونم قصدتون از تماس ها چی بوده.»

«حرف خاص»

فقط می‌گویم «من هستم یادت که نرفته است. من همچین چیزی را به‌خاطر نمی‌آورم و واقعا هم نمی‌دانم قضیه چیست. اما چطور می‌توانم به خودم اعتماد کنم؟ می‌دانم که نمی‌توانم ذره‌ای به خودم اعتماد داشته باشم. وگرنه این داروها و درمان‌ها برای چیست؟ برای اینکه یادم نرود. یادش نرود که او… نه خدایا باید می‌رفتم. زدم بیرون. هنوز مظنون بودم یا نه؟ دیگر مهم نبود. اصلا مهم نبود. وقتی خودم به خودم شک دارم چه انتظاری از نگاه تیزبین مرندی و تیمش باید داشته باشم؟ ولی چنین کاری نمی‌تواند کار من باشد. هاها! آدم‌فضایی؟ بیگانه؟ روان پریش. به گوشی نگاه کردم. دکتر می‌خواهد هرچه سریع‌تر من را ببیند. می‌گوید اضطراری‌ست. مربوط به محرمانه است. به چیزی که بین من و اوست. چیزی که من حتی در ناخودآگاهم نادیده‌اش می‌گیرم و در افکارم نمی‌آورم چه برسد… نه! می‌دانم روان‌پریش نیست. نمی‌دانم عینکی است یا نه. نه! نمی‌تواند آنقدر وی باشد. آنقدر باهوش. باید با دکتر حرف بزنم برایم دوباره نوشته که ایمیل عجیبی برایش آمده که مربوط به موضوعی‌ست که می‌دانم. خدایا آیا مربوط… نه نمی‌توانم انکارش کنم دسته کیفم را تنظیم می‌کنم. تنظیم تنظیم سرم می‌خورد به شیشه تاکسی دوباره می‌زنم می‌زنم می‌زنم می‌زنم. راننده با تعجب نگاهم می‌کند. و دکتر چه گفته بود؟ خوب نیست انکار کردن. اما نمی‌خواستم باورش کنم وقتی به راحتی فراموش می‌شود. وقتی با قرص و خواب فراموش می‌شود. بعلاوه من هیچ‌وقت از این آدم‌فضایی‌ها خوشم نمی‌آمد و اگر می‌توانستم همه را از بین می‌بردم. خندیدم و فقط یک بار شالم را صاف کردم.»

 

کنصفر در تلگرام

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *