شعری از حسن سوری

برای تو که خویش را از گیسوان باران آویخته‌ای

باید عبور کند سایه
از متن جاری باد
از دردِ رایحه
از لحظه‌های خوب
از لحظه‌های بد
با دست‌هایی گشاده به‌ سمت ماه
به‌ سمت رودهای آویزان
به‌ سمت هسته‌های متلاشی باران
به‌ سمت بغضِ مسمومِ انتشار…

«لبخندِ تاریک»

اگر بازوانت را به‌سمت مرگ بگشایی
در خلوت غروب
در گوشه‌های عزلت و یک تردید
دریاچه را بِرویانی
در باغچه‌ی پریشانی
اگر از دست‌های آفتاب
یک بغل پرنده بچینی
اگر دریابی که صدا
در جدال با دیوار… پژواک تداوم آزار است
اگر…

یک بغل ترانه بریز بر پیکرم
از گیسوان آبی دریا
بانوی بی‌ صدا
در خاطرات زخمی ما
سگ ها و گرگ‌ها… بلوغ زخمی پگاه
سمفونی مداوم تکرار است
و زمین
این مادر کثیف
تاوان زایش و پرستش است
تاوان لحظه‌های مردد
تاوان بی‌کرانگی فردا
غزل بریز تا در سماع ماه بمیریم
ما از گلوی درّه به‌ سمت ستیغ جیغ می‌کشیم
ما در اشاره‌ی بی‌پایان زوزه می‌کشیم

بانوی بافته از ترنم و تنهایی
بر پنجه‌های دشت برقص
بر تیغ‌زار این همه ویرانی
دروازه‌های نبض جهان را
وا کن به پنجه‌ی خون‌آلود‌
به‌سمت دشت برقصان تن‌واژه‌های بلوغت را
ما در عفونت باران
پایان نا‌سروده‌ی خویشیم
پایان لحظه‌های مدوّن
پایان لذتِ تن در سایه‌های جنونیم
ما در میان این همه خط
یک مشت نقطه‌ی زشتیم… که فاصله می‌اندازیم
پس تن بسوزان در دست‌های باران
تن‌‌واژه‌هایت را تف کن به هیأت یک انسان
در معده‌ی زمان…

حسن سوری

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *