رسم‌های قدیمی – بهزاد زرین‌پور

– دست از سرم بردار
روی شانه‌ام بگذار
که تاب کشیدن آن‌همه تابوت را نداشت
از دفتر نقاشی‌ام یک پرده بیشتر نمانده بود
آن هم گذاشته بودم که رقص‌های تازه‌تری رسم کنم
شنیدم:

«این انگشت را برای اجازه گذاشته‌اند، نه اشاره!
تو باید قصه‌های مادربزرگ را باور کنی
چه یکی بود، چه یکی نبود
فرقی نمی‌کند
زیرگنبد -فرض کن- کبود
چندتا پری نشسته بود…
از اینجا به بعد را ما هم به خواب شنیده‌ایم
تو در اصل قصه‌های خودت را باور می‌کنی.»

گفتم دست از سرم بردار
نه که روی دلم بگذار
من که بالا نمی‌روم
تا فردا کمی بلندتر از تو و صدای خروس‌ها بمیرم
امروز -بدون اجازه-
تخته‌سیاه را به رقص برداشته‌ام
حالا چون تبی افتاده‌ام به جان کوه
آنقدر بالا می‌روم
که قله را هلاک کنم
و آخرین پرده‌ام
بارانی باشد که زیر من قدم می‌زند
یا پرندگانی که برای دیدن بالایشان خم شده‌ام.

بهزاد زرین‌پور

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *