«زندگی من، برای تو» گوشهی اتاق نشسته بودم. به پنجرهی بزرگ دیوار روبهرویم نگاه میکردم. دستم را بالا گرفتم و با انگشتهایم روزها را شمردم. هفت روز گذشته بود و پانیذ به این اتاق برنگشته بود. تنها شده بودم، دیگر کسی نبود که نوازشم کند و شبها مرا کنار خودش …
بیشتر بخوانید »